برای جاماندگان | مثل اویس
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا، حسین رحیمی
گوشه اتاق نشسته است و به موسیقی ک از گوشیاش پخش می شود، گوش میدهد.
هرازگاهی نفسش را سنگین بیرون می دهد.
گاهی سر و گردن خود را به نشانه تأسف به راست و چپ تکان می دهد.
مردمک چشمش انگار از کار افتاده، جُم نمی خورد.
لب هایش مانند ماهی تندتند به هم می خورد انگار چیزی زمزمه می کند.
حالت چهرهاش بی رنگ و روست، به سردی می زند.
دستانش را درهم قفل کرده و به دامان گرفته
غمی انگار در چشمانش رنگ قرمز میپاشد.
در همین حین صدای ضعیف اذان به گوشش میرسد؛ ناخودآگاه به آسمان نگاه میکند، آهی میکشد و چشمانش خیس میشود، به سختی بلند میشود، وضو می گیرد؛ سجاده کوچکش را برمی دارد و رو به قبله می شود.
قامت میبندد و افکار را در نماز متمرکز می کند و...بِسمِ اللهِ الرَّحمَنِ الرَّحیمِ.....
نمازش که تمام می شود دستانش به پهنای شانهاش بالا کشیده می شود: یَا شَدیدَالقُوی وَ یَا شَدیدَالمِحال...ذَلَّت بِعَظَمَتِکَ جَمیعُ خَلقِک....انگار با تک تک واژه ها و حروف رابطه برقرار کرده بود شمرده و شمرده می خواند: مگر نه اینکه همه مخلوقاتت در حیطه و سیطره وجودی توست؟ مگر ن اینکه ذلیل و محتاج نگاه عزت تو؟ مگر ن اینکه همه رام و مسخر توست؟... فَاکفِنی شَرَّ خَلقِک...پس چرا شر این فراق دامان مرا گرفته...تو ک سراسر خوبی،نیکی و خیری، چرا مرا لایق وصال نمیکنی؟
یَا مُحسِن.....
یَا مُجمِل....
یَا مُنعِم.....
یَا مُفضِل....
باصدای بلند می خواند و صدا میزد...
یَا لا الَهَ الّا اَنت
سُبحَانَکَ.....
اِنّی کُنتُ مِنَ الظّالِمینَ.....هق هقش بلند میشود و دستانش فرود میآید؛ فکر میکند فقط سجده آرامش میکند. سر به مهر میگذارد و لب میگزد.
اشک ها صورتش را میپیمایند.
فَاستَجَبنَا لَه و نَجَّینَاهُ مِنَ الغَم.....به اینجا که میرسد صدایش قطع میشود...! سراز سجده بر میدارد، با خود فکر میکند، چقدر برنامهریزی کرده بود نماز امروزش را در کربلا بخواند؛ نماز ظهر اربعین!
ناگاه ذهنش پر میشود از یاد اویس قرنی.
اینبار اما آرام میگوید: آقاجان! راضیام به همین غم دوری حرمت، مثل سه سالی که گذشت./918/ی703/س